داستان کوتاه --- نابینا

جملات عاشقانه

یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی می کرد . این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود . دختره همیشه می گفت: اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم . یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده . وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره . بهش گفت: من دیگه تو رو نمی خوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت: مراقب چشمای من باش .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد